تو را دوست دارم
در این باران دوست داشتم
تو در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
...
-احمدرضا احمدی-
آن قدر به این سو نیامدی
تا از سیلابِ بهاره یِ عمرِ تو
رودخانه عریض تر شد
بعد از ماه گرفتگی، حتی
از روشنی شب های شعر
از وعده ی دیدار هم گریختی
-محمدعلی سپانلو-
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کِی دلِ سنگِ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در بِرکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
-فاضل نظری-
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار
کردن
خاطرات
بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به
پایین
سقفهای سرد و سنگین
، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته،
خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ،
گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی،
نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ،
جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی
، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ،
نامی از ما یادگاری
- قیصر امین پور -
عاشق که شدی در هیجانی ، نگرانی !
عشق است و تو هستی و جهانی نگرانی !
عاشق که شدی فرق ندارد که کجا ، کی
یا این که برای چه کسانی نگرانی !
تا زمزمه زخمی یک برگ بیاید
بر بال نسیمش ننشانی ،نگرانی
در باغ اگر چهچهه چلچله ای هست
آن را به درختی نرسانی ، نگرانی
یک روز می آیی به خودت ؛ خسته ترینی
پیری و شده تازه جوانی نگرانی !
تا خواب ِ که آشفته شود از تب و تابش؟
ابن بار که افتاد به جانی نگرانی
عاشق که شدی – فرق ندارد که کجا؟کی؟
تا صبح قیامت نگرانی ....
نگرانی ....
-مژگان عباسلو-
بی تو سیگار، فقط سُرفه و خاکستر بود
ترس ِ تنهایی ِ تو خانه خرابم می کرد
ترس ِ تنهایی ِ من داشت به من می خندید
عشق ِ تو بین ِ دوتا ترس کبابم می کرد
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
قصه ی نان و کباب از همه سو کور َش کرد
شاهدم پُک به پُک اندوهُ غم ِ قلیان هاست
تو نمی خواستی و وسوسه مجبورش کرد
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
خودکُشی کردن ِ تو دغدغه ای کوچک بود
آه ... یک عمر فقط با کلمه جنگیدی...
کاغذ ِ شعر فقط عاقبتش موشک بود!
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
تو بغل خواسته بودی و سرَت بالا بود
من شبیه ِ توام ای شعر ! ... تو را می فهمم:
بچه می خواستی اما پدرت نازا بود ...
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
هر که با دست ِ تو بالا برود می میرد
بعد ِ سی سال به این حادثه عادت داری
ماهی ِ تُنگ به دریا برود... می میرد
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
رنج ِ سی سال نمردن به خدا شوخی نیست
وحشت ِ شعر٬ تو را مثل ِ هیولا کرده
حجم ِ تنها شدنِ من٬ به خدا شوخی نیست!
بی خیالش بشو ای ذهن ِ خیالاتی ِ من
-محسن امیری مقدم-