لک لک ها رفتند
و پرهای سفیدشان
برف شد و بارید
بر گنجشک های کوچک تنها
زمستان آغاز شده بود.
-علیرضا روشن-
وقتی قِسمت من نیستی
زمینِ زیر پایم را نگاه میکنم
به تو نگاه کردن
حسرت خوردن است!
منم
پرِ افتاده ی پرنده ای
که پرواز کرده است...
کرک های قالی
رو به رفتنت خم شده اند...
وقت
ظاهر است
من خودم را تلف می کنم.
دلتنگی؛
خیابان شلوغی است
که تو در میانه اش ایستاده باشی
ببینی می آیند
ببینی می زوند
و تو همچنان،
ایستاده باشی
- علیرضا روشن -