به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کِی دلِ سنگِ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در بِرکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
-فاضل نظری-
ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن
- فاضل نظری -
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
او خدا، ما بنده ایم؛ اما چه فرقی می کند
عاقبت در صفحه ی شطرنج، سرباز است و مرگ
این سفید و آن سیاه، ابنها چه فرقی می کند
در نبودت استجابت رفته، هنگام قنوت
دست پائین است یا بالا چه فرقی می کند
چون بهشت و چون جهنم، هر دو از آن خدا
اهل اینجا باشم و آنجا، چه فرقی می کند
صفحه ی تقویم ما آئینه در آئینه است
پیش ما امروز با فردا چه فرقی می کند
سخت دلگیریم ما از این عبور لحظه ها
زود برگرد و بیا آقا چه فرقی می کند
- فاضل نظری -
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
- فاضل نظری -
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گلها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفائی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
- فاضل نظری -
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
زخمی کینه من! این تو و این سینه من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
- فاضل نظری -