بی همیشه،
بی هنوز،
اما روشن مثل ِ روز.
میفهمم کار از سه کنج ِ سایه و
تماشای واژه گذشته است.
کار از نی نوای نوشتن گذشته است.
دیگر ننویس، بیا.
- سید علی صالحی-
-احمد نامداریان-
و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
- سلمان هراتی -
تنهایی در اتوبوس، چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار،
هزار نفر.
به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندانهایم سیگار می کشم.
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم
- غلامرضا بروسان -
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
- قیصر امین پور -