ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن
- فاضل نظری -
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مستِ مست
ایستاده روبروی من و
خیره در منست
گفتم به خویشتن:
آیا توان رستنم از این نگاه هست؟
مشتی زدم به سینه ی او،
ناگهان دریغ
آئینه ی تمام قد روبرو شکست...
- حمید مصدق -
لحظه ی دیدار نزدیک است
با من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد... دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم
های... ، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های... ، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
- مهدی اخوان ثالث -
نه تو می مــانی و نه انــدوه
و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی
به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم،
و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت،
غصــــه هم می گــــذرد،
آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند
لحظه ها عریاننــــد
به تن لخظه ی خود جامه ی اندوه مژوشان هرگز...
- سهراب سپهری -