ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کردهایم
چه سفرها کردهایم
ما برای بوسیدن خاک سر قلهها
چه خطرها کردهایم
چه خطرها کردهایم
ما برای آنکه ایران خانهی خوبان شود
رنج دوران بردهایم
رنج دوران بردهایم
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دلها خوردهایم
خون دلها خوردهایم
***
ما برای بوییدن بوی گل نسترن
چه سفرها کردهایم
چه سفرها کردهایم
ما برای نوشیدن شورابههای کویر
چه خطرها کردهایم
چه خطرها کردهایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاک
رنج دوران بردهایم
رنج دوران بردهایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک
خون دلها خوردهایم
خون دلها خوردهایم
-نادر ابراهیمی-
شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره ... !
-محمد صالح علاء-
ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن
- فاضل نظری -
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
او خدا، ما بنده ایم؛ اما چه فرقی می کند
عاقبت در صفحه ی شطرنج، سرباز است و مرگ
این سفید و آن سیاه، ابنها چه فرقی می کند
در نبودت استجابت رفته، هنگام قنوت
دست پائین است یا بالا چه فرقی می کند
چون بهشت و چون جهنم، هر دو از آن خدا
اهل اینجا باشم و آنجا، چه فرقی می کند
صفحه ی تقویم ما آئینه در آئینه است
پیش ما امروز با فردا چه فرقی می کند
سخت دلگیریم ما از این عبور لحظه ها
زود برگرد و بیا آقا چه فرقی می کند
- فاضل نظری -
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مستِ مست
ایستاده روبروی من و
خیره در منست
گفتم به خویشتن:
آیا توان رستنم از این نگاه هست؟
مشتی زدم به سینه ی او،
ناگهان دریغ
آئینه ی تمام قد روبرو شکست...
- حمید مصدق -
لحظه ی دیدار نزدیک است
با من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد... دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم
های... ، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های... ، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
- مهدی اخوان ثالث -