بهار
چشمهای تو بود
پلک میزدی شکوفه میریخت.
حالا انگار
روویِ زمستان گیر کرده است
سوزنِ فصلها !
-رضا کاظمی-
بی همیشه،
بی هنوز،
اما روشن مثل ِ روز.
میفهمم کار از سه کنج ِ سایه و
تماشای واژه گذشته است.
کار از نی نوای نوشتن گذشته است.
دیگر ننویس، بیا.
- سید علی صالحی-
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
-محمد رضا شفیعی کدکنی-
-احمد نامداریان-